سالروز رحلت جانگداز امام خمینی (ره) و واقعه 15 خرداد تسلیت باد!
دومین مورد هم به همان زمانها برمیگردد. سر راه مدرسه ما کتابخانه ای بود که به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تعلق داشت. با برادرها و یکی دو تا از بچه محلها و همکلاسیها به عضویت آنجا درآمده بودیم. هر روز که به مدرسه میرفتیم، سر راه، به کتابخانه هم سری میزدیم و آنجا چه بهشتی بود. غرق کتابها میشدیم و یادمان میرفت که باید به مدرسه هم برویم. بوی کتابهای آنجا ما را دیوانه میکرد. بعد که ساعت را نگاه میکردیم میدیدیم الآن است که زنگ مدرسه را بزنند و سریع کیفمان را برمیداشتیم و دوان دوان به سوی مدرسه میرفتیم. زنگ که زده میشد، دیرآمده ها را نگه میداشتند تا آقای ناظم از آنها احوالپرسی کند! البته ما هیچ وقت با آقا ناظم دست نمیدادیم بلکه با چوب ایشان دست میدادیم و چه دست دادنی بود! نه یکی، نه دوتا، میزد چهار تا چهار تا!
تنبیه دانش آموزان با چوب و ترکه در سیستم آموزشی ما رواج دیرینه داشته و هنوز هم در بعضی جاها دارد. خود من به ندرت اتفاق افتاد که به خاطر انجام ندادن تکلیف از معلم چوب بخورم. اما کافی بود یکی توی کلاس حرکتی بکند تا مبصر به آقا معلم بگوید و او نیز کل کلاس را از دم با چوب بنوازد! خیلی جالب بود: از شاگرد اول کلاس چوب می خورد تا شاگرد آخر. انگار همه در خطای آن یک نفر شریک بودند و باید تنبیه می شدند. چند هفته ٻیش٬ حسن تصادفی روی داد که باعث شد این حرفها را در مورد چوب خوردن بنویسم و بد نیست چند خاطره نیز از خودم ول بکنم (در سلامتی کامل که به سر می برید، هوع؟).
بله، گفتم که من بسیار کم بابت حل نکردن تکلیف کتک خوردم. بنابراین، معدود دفعاتی که به این سعادت (چوب معلم گل بود و هر کس نمی خورد خل بود) نائل شدم، برایم چون خاطره هایی تلخ و شیرین باقی مانده.
اولین آن مربوط می شود به دوران ابتدایی: چهارم ابتدایی. شاگرد اول کلاس بودم و هر موقع یکی از بچه ها مورد غضب آقا معلم قرار می گرفت و برای جمع کردن آشغال به حیاط مدرسه فرستاده می شد، بچه ها من را پیش معلم می فرستادند تا ضمانت آن طفلک را بکنم. (بدون دسته چک، ضامن می شدم!).
اما آن روز نمی دانم معلم سر چه موضوعی شاکی شد که همه بچه ها را به چوب نواخت. (فقط می دانم من و خیلی های دیگر هیچ خطایی نکرده بودیم). کتک را خوردیم و امتحانی بود که دادیم و ساعت بعد، معلم برگه ها را تصحیح می کرد و ما نیز مشق می نوشتیم یا کتاب می خواندیم.
من ردیف اول می نشستم. معلم همچنان در کار تصحیح اوراق بود که ناگهان برگه ای از زیر دستش در رفت و به روی زمین افتاد. ناخودآگاه دستم به طرف برگه رفت تا از روی زمین برش دارم و به اقا معلم بدهم که یاد زنگ قبل افتادم که آقا معلم بی دلیل ما را چوب زده بود. برای همین هنوز دستم به زمین نرسیده، آن را پس کشیدم و به معلم خیره شدم.
خنده ای بر لب آقا معلم رویید و من دستم دوباره به طرف برگه دراز شد.