حسن تصادف
 

سلامی به گرمای تابستان، به زیبایی زمستان، به شما عزیزان که شده اید مرا مهمان! دوستان خوبم چطورن؟ دوستان بد که خوبن؟!

 

 

*******************

 

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که چیز تازه ای ببینید، بخوانید و یا بشنوید و بعد از آن، هر جا که می روید نشانه ای از آن چیز تازه بیابید. این موارد برای من خیلی پیش می آید و من هم خیلی از آنها لذت می برم. این اتفاق های تصادفی گاهی باعث تعجب می شوند و گاهی باعث خنده. اما بعضی هایشان آن قدر جالب و در عین حال غیر منتظره اند که تحیر و تعجب آدم را چند برابر می کنند. برای یافتن نشانه های آن جیز تازه، نیازی نیست حتما شما به جایی بروید یا حتی دنبالش بگردید؛ چرا که نشانه های مربوطه گاهی از در و دیوار بر شما می بارند! آری! خودشان می آیند و شما را در حیرت فرو می برند. نمونه های زیر که به ترتیب زمان وقوع مرتب شده اند مواردی از این قبیل هستند که اخیرا برای من شگفتی ساز بوده اند: 

 

۱) ریموند کارور

 یک شب مقاله ای می خواندم درباره  ریموند کارور (Raymond Carver) شاعر و داستان‌نویس معاصر آمریکایی. در آن مقاله اسم لاتین نویسنده نبود و من که تا به حال اسم او را نشنیده بودم نسبت به تلفظ فامیلی او نامطمئن بودم. تا اینکه همان شب در برنامه روایت شب نام او را از زبان مجری برنامه شنیدم که توضیح می داد ریموند کارور داستانی راجع به مرگ آنتوان چخوف نوشته است.

۲) نارگیل

ساعت  ۳۵/۹ سه شنبه شب (۲۸دی) که داماد کوچیکه به خانه برگشت، برایمان نارگیل آورده بود.(جای شما خالی، هر چند من مزه ش را نپسندیدم.) دقایقی بعد در حالی که هنوز مزه نارگیل در دهانمان بود، از بخش خبری ساعت ۲۲شبکه ۳ خبری پخش شد مبنی بر اینکه آقایی در کشور ؟ نارگیل ها را با دندان پوست می کند!

۳) آواز سکوت

 صبح شنبه ۱ بهمن هوا گرگ و میش بود که به قصد حضور در جلسه امتحان از خانه خارج شدم. در تاکسی به سکوت شب فکر می کردم که هنوز بر شهر حاکم بود و به فکر افتادم که قطعه ای با عنوان آواز سکوت بنویسم. امتحاان را که دادم، در بازگشت (۱شنبه) یک شماره مجله خانه و خانواده خریدم. در خانه مجله را ورق می زدم تا رسیدم به صفحه "بر ساحل حس" که در آن قطعات ادبی و دل نوشته های خوانندگان چاپ می شود. خیلی متعجب شدم وقتی دیدم قطعه ای از خانم شهره خالقی راد چاپ شده که با آواز سکوت تمام می شود!

۴) ۰، ۲، ۵ و ۷

 بعدازظهر روز شنبه ۱ بهمن به برنامه هزار پنجره گوش می دادم که آقای مهران دوستی مجری برنامه گفت: امروز که در تهران برف می بارد، برای رسیدن به محل کار دچار مشکل شدم تا اینکه راننده بامعرفتی پیدا شد و مرا رساند. البته کرایه ۲۵۰ تومانی مسیر ونک تا تجریش شده بود ۷۵۰ تومان! این را که شنیدم به یاد آوردم که صبح، از یکی از بچه های دانشگاه قیمت کتابهای "نورتون" را پرسیده بودم و او گفته بود: کتابها در ۳ جلد ارائه می شوند. هر جلد ۲۵۰۰ تومان که دوره کامل آن می شود ۷۵۰۰ تومان!

۵) پدرسالار

به همراه مجله خانه و خانواده ای که شرح خرید آن در مورد شماره ۳ به اطلاعتان رسید، یک روزنامه جام جم نیز خریدم. جام جم مصاحبه ای داشت با محمد علی کشاورز و چه جالب که مجله خانه و خانواده هم مصاحبه ای با ایشان داشت!

۶) گفت ساوه!

  مورد دیگر، همین دیروز پیش آمد. با یکی از هم اتاقی ها ضمن گوش دادن به برنامه ۱۰۰۰پنجره، مشغول صرف چای بودیم که یکی از دانشجویان حسابداری _که با هم اتاقی ما سلام و علیک مختصری داشت_ وارد اتاق شد. نیمساعتی نشست و موقعی که قصد رفتن داشت، رادیو تماس های تلفنی شنوندگان را پخش می کرد. جلوی در از دانشجوی مذکور پرسیدم: راستی، شما اهل کجا هستید؟ گفت: ساوه. بعد خداحافظی کرد و رفت. هنوز پنج دقیقه از رفتن او نگذشته بود که تماس تلفنی جالبی از رادیو پخش شد. آقایی تماس گرفته بود و گفته بود: من راننده هستم. اگر مکان دارد آهنگی ترکی پخش کنید که حالمون خیلی گرفته است. آقای پشت خط پرسید:چرا؟ گفت: اینجا بار آوردیم، اما هنوز تحویل نگرفتن و ... . آقای پشت خط پرسید: شما الآن کجا هستید؟ گفت: ساوه! ۷) زهر عسل 

یک شنبه (۱۷/۲/۸۵) که با اتوبوس به دانشگاه می رفتم داخل اتوبوس فیلم ؛زهرعسل؛ با بازی محمدرضا گلزار و مهناز افشار پخش می شد. دو ساعت بعد که به خوابگاه رسیدم و وارد اتاق شدم نگاهم به روزنامه ای افتاد که روی تخت هم اتاقی ام بود: شرق پنج شنبه ۱۴/۲/۸۵. جالب این که در یکی از صفحات داخلی اش تبلیغ فیلم آتش بس (تهمینه میلانی) بود همراه با دو عکس از دو بازیگر این فیلم: محمدرضا گلزار و مهناز افشار. ۸)  چشم زاغ و زیگ فرید

آخرین روزهای اسفند ۸۴ بود و آماده می شدیم که از دانشگاه به خانه هایمان برویم. بعدازظهری که فردایش راهی بودم سری به اتاق همکلاسی ام زدم تا با هم به داخل شهر برویم. می خواستیم به دیدن نمایشی برویم.  در راه و در حیاط دانشگاه و کنار دیوار خوابگاه زاغی را دیدم که بر روی زمین نشسته بود و چشمهایش به طرز عجیبی می چرخید. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. به آن زاغ نزدیک شدم و چند بار پایم را جلویش بر زمین کوفتم تا بپرد ولی تکان نمی خورد. نمی دانستم چکار کنم. راهم را به سمت اتاق همکلاسی ام ادامه دادم. ماجرا را برایش گفتم ولی او اصلا علاقه ای نشان نداد... این قضیه گذشت تا عید آمد و فیلم های سینمایی تلویزیون هم شروع شد. خیلی پای این فیلم ها ننشستم ولی یک شب که فیلم سینمایی زیگ فرید پخش می شد به طوراتفاقی چند صحنه ای از آن را دیدم. در یکی از همین صحنه ها تصویر زاغی در صحنه مشخص بود که چشمانش مانند زاغی که در حیاط دانشگاه دیده بودم می چرخید! باید چشمان تمام زاغ ها چنین خصوصیتی داشته باشد. ولی هنوز هم آن چشمها برایم عجیب هستند. ۹) رضا صادقی، خنده و مرحوم آقاسی اواخر خرداد ۸۵ که با دوست همکلاسی ام به قصد شرکت در امتحانات پایان ترم راهی دانشگاه بودیم، برای اینکه چند ساعت قبل از شروع امتحان به دانشگاه برسیم و ناهاری بخوریم و نمازی بخوانیم و مروری داشته باشیم تصمیم گرفتیم با پژو برویم. بنابراین بی خیال اتوبوس شدیم و با یکی از پژوهایی که منتظر مسافر بود به راه افتادیم. گویا آقای راننده علاقه ی خاصی به رضا صادقی داشت که آن قدر صدای سیستم پخش ماشین را بلند کرده بود.تصور کنید در چنین وضعیتی من و دوستم کتاب دست گرفته بودیم و مشغول خواندن بودیم. (از شما چه پنهان به دلیل حجم دروس چند درسی را نتوانسته بودیم تمام کنیم و فرصت یکساعت و نیمه ی سفر تا قم وقت مناسبی برای جبران چند درس بود!) اما خدا را شکر کمی که جلوتر رفتیم تک مسافر جلویی از راننده خواست سی دی او را داخل سیستم پخش ماشین بگذارد. راننده پرسید: سی دی چیه؟ مسافر گفت: آقاسی. دوستم ادا درآورد که: آقاسی؟ همون که دستمال می چرخوند؟ من گفتم: فکر نکنم. از ظاهر این آقا (مسافر جلویی) پیداست آدم مذهبی ایه و منظورش مرحوم آقاسی شاعره. پیرمردی هم که سمت چپ من نشسته بود مدام می خندید و جملات نامفهومی می گفت که من مجبور بودم با تکان دادن سر حرفایش را تأیید کنم! خلاصه، بعد از سه چهار دقیقه سی دی شروع به خواندن کرد. بله! صدای مرحوم آقاسی بود که یکی دو هفته پیش از فوتش هم به دانشگاه ما هم آمده بود. ما بی توجه به صدای سیستم مشغول خواندن شدیم ولی هر چه که می گذشت صدای ایشان ما را به خنده وا می داشت. چرا که آخر کلمات انتهایی را طور خاصی ادا می کردند و می کشیدند. من و دوستم آنچنان می خندیدیم که صورتمان سرخ می شد و اشک از چشمان جاری می شد. پیرمرد کناری هم می خندید ولی خنده ی ما کجا وخنده ی او کجا؟ تا به زور، خودمان را کنترل می کردیم دوباره پقی می زدیم زیر خنده و همین طور می خندیدیم. جالب اینکه مسافر جلویی و راننده اصلا خیالشون هم نبود. تازه خودمان را جمع و جور کرده بودیم و کتاب خواندن را از سر گرفته بودیم که یک نفر در سی دی شروع کرد به مداحی. وای که دیگه امکان نداشت خودمان را کنترل کنیم. خواننده ( که بعدها فهمیدیم خود مرحوم آقاسی بوده ) آن چنان خنده دار می خواند که کاری از دستمان بر نمی آمد. حتما برای شما هم پیش آمده که از مطلبی خنده تان بگیرد و هیچ جور نتوانید آن را کنترل کنید. القصه، این ماجرا گذشت تا اینکه بعدازظهر روز شنبه ۱۷ تیر ۸۵ پستچی برایم بسته ای آورد. بسته از طرف یکی از مجلات خانوادگی بود که با آنها مکاتبه و همکاری می کنم. اما فکر می کنید داخل بسته چی بود؟ یک عدد سی دی با عنوان "مرحوم آقاسی: شعرخوانی در مدح حضرت علی (ع) در دانشگاه آزاد اسلامی واحد کاشان"! که برای همراهان همیشگی بخشی از مجله فرستاده بودند!     خب دوستان عزیز! قبول دارم که مثال ها کمی زیاد شد، اما نه به اندازه تعجب و لذتی که با رخ دادن آنها نصیب من شد. من همیشه از این حسن تصادف ها لذت برده ام. شما چطور؟