√ زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق، آن تخم به مزرعه ای رسید که پـر از مـرغ و خـروس بـود. مـرغ و خـروس ها می دانستند که بایـد از ایـن تخم مراقبت کنند و بالأخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقـاب از آن بیـرون آمد. جوجه عقـاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقـاب بـاور کرد که چیـزی جز یک جوجه خروس نیـست. او زنـدگی و خانـواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.

  

 تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقـاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پـرواز می کردند. عقـاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسـمان پـرواز می کردند، خیـره شده بود و در آرزوی پـرواز به سر می برد. امـا هر موقـع کـه عقـاب ار رؤیایش سخن می گفت، به او می گفتند که رؤیای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پـرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

** تـو همـانی که می انـدیشی، هرگـاه بـه ایـن اندیشیدی که تـو یک عقـابی به دنبال رؤیاهایت بـرو و بـه یاوه های مـرغ و خـروس ها فکـر نکن. **

موفقیت ش ۷۱

حوال: من هم از این گونه مسائل داشتم. مثلا، قدیم ترها هر کسی می رسید می گفت: آخی! چه بچه خجالتی ایه! حالا تو بیا ثابت کن که خجالتی نیستی، مگه به خرجشون می رفت؟