سقوط آزاد!

بخش جدیدی به وبلاگ اضافه کرده ام تحت عنوان با هم بشنویم که طی آن لینکی به یک ترانه می دهم، ترانه ای که بی مناسبت با مطلب ارسالی نیست. جای آن هم در ابتدای هر مطلب است تا اگر علاقمند بودید، همزمان با خواندن مطلب به ترانه نیز گوش بسپارید. برای این کار کافی است بر روی لینک با هم بشنویم کلیک کنید و در صفحه ای که باز می شود، بر روی نام ترانه کلیک کنید تا پخش شود.

اتوبوس

 سرسبز باشد باغ جوانی   چون گل بخندی در زندگانی

 

سلام دوستان!

با هم بشنویم

الآن 10 روز است که از سفر برگشته ایم. خود من و بیشتر اعضای خانواده، قرار بود ظرف دو سه روز برگردیم که این اتفاق برای من نیفتاد. در راه رفتن به پدرم می گفتم: ما 28 مرداد راه افتادیم، چه خوب است که 17 شهریور برگردیم تا این سفرمان یک سفر تاریخی شود! ولی این فقط یک شوخی بود، یک شوخی که تا حدود زیادی به واقعیت نزدیک شد. چرا که 18 روز آنجا ماندگار شدم. چند روز اول که به شرکت در عروسی ها گذشت: روزی نبود که عروسی نباشد. ما که تنها به قصد شرکت در عروسی پسر عمه ام رفته بودیم، به یک عروسی دیگر هم دعوت شدیم و رفتیم. شرکت در دیگر عروسی ها هم به جهت تماشا برای همگان آزاد بود، فقط از پذیرایی خبری نبود! خلاصه جای تک تک شما عزیزان خالی بود! 

جمعه 3 شهریور  هم به مشهد رفتیم و طعم بی آبی مشهد در تابستان را نیز چشیدیم. بله، ابتدا به منزل یکی از اقوام رفتیم که خیلی اصرار کرده بود حتما امسال سری به آنها بزنیم. جالب این که در روزهای جمعه آب محل سکونت آنها قطع است. ناهار را آنجا صرف کردیم و اجازه خواستیم که برویم ولی مگر اجازه می دادند. حتی کار به استفاده از زور بازو هم رسید!  ما هم کم کم داشتیم متقاعد می شدیم که آن روز را بمانیم و فردایش برگردیم، ولی خدا کمک کرد و با هزار بهانه و وعده و وعید، توانستیم منزل آنها را به سمت حرم مطهر امام رضا علیه السلام ترک کنیم! نماز ظهر و عصر را با یکی دو ساعت تأخیر، در حرم خواندیم و تا حوالی غروب آنجا بودیم.

 

اما پس از پایان یافتن عروسی ها و با نزدیک شدن به روزهای خوشه چینی انگورها از باغ ها، ما نیز به کمک اقواممان در روستاهای فاروج شتافتیم تا کمی بیشتر با سختی های مردم روستانشین آشنا شویم. خود من که با شتاب 20- به کمک می رفتم! جای شما در آنجا نیز واقعا خالی بود!  بریدن خوشه های انگور، آن هم زیر آفتاب سوزان!  قطعی آب نیز در آنجا هر روز و به مدت 12 ساعت بود.

 

بعد از سه دستگی در خانواده ما برای رفتن به سفر، این بار شاهد چهار دستگی در هنگام بازگشت بودیم! چیزی که جالب است می دانید چیست؟ این است که چه در رفت و چه در بازگشت، من جزو چهارمین دسته بودم. بنابراین طبیعی است که بیشتر از بقیه مسافر بودم. خدایا! مسافرت همه ما یک مقصد نهایی دارد و آن هم دیدار توست. این سفر را برایمان دلپذیر بگردان!

 

روز بازگشت بود و تنی چند از اقوام برای بدرقه آمده بودند. یکی گفت: "موقع رفتن که می شه آدم یه جوری می شه."  من هم که دم رفتن خیلی شوخ طبع شده بودم ( یک هفته بود که مدام می گفتم بریم بریم ) گفتم: بله! موقع آمدن، ما خوشحال بودیم و حالا شما! 

 

من برای خودم یک قانون دارم که می گوید: بعضی جاها نباید منتظر قانون نشست. مثلا فرض کنید یک نفر می زند زیر گوش شما. اگر شما بخواهید از طریق قانون او را مجازات کنید، هم وقت می برد و هم شاید به سرانجام نرسد. ولی اگر همان لحظه، شما هم بزنید زیر گوش او، هم دلتان خنک می شود و هم بیخود و بی جهت وقت ارزشمند قانون و قانون گذار و مجری قانون و غیره را نمی گیرید.  این را گفتم تا ادامه مطلب را بهتر بخوانید: راننده اتوبوسی که ما را به تهران می برد، با کمک راننده هایش می گفت و می خندید. چند نوبت هم زنگ تلفن همراهش بلند شد که او هم با کمال میل جواب داد. دو مورد از تلفن ها در مورد رزرو بلیت فردا بود. نمی دانم آقای راننده هم قانونی مثل قانونی که برایتان گفتم داشت یا نه، ولی می دانم که آنجا جایی نبود که قانون مذکور کاربرد داشته باشد.

 

گفتم تلفن همراه. نمی دانید طی این 18 روز چقدر دلم برای تلفن ثابت با همه مزاحمت هایش تنگ شده بود. از وضعیت آنتن دهی خوب شبکه ارتباطات سیار که خبر دارید؟

                                              بچه گربه

دیشب تازه سریال نرگس تمام شده بود که از توی حیاط صدای سقوط آزاد بلند شد. لحظاتی بعد که صدای میو میوی یک بچه گربه نیز بلند شد، فهمیدم جریان از چه قراره. بله! یک بچه گربه که همراه دیگر اعضای خانواده اش ساکن بام منزل ما هستند به حیاط افتاده بود. وای که نمی دانید تلاش بچه گربه برای برگشتن به آن بالا چقدر دیدنی بود.  گربه مادر و یک بچه گربه دیگر هم بالای بام در انتظار بازگشت بچه گربه به بالای بام بودند. بچه گربه قصه ما که از لحاظ عقلی کمی کم داشت می خواست بدون آن که بالای بشکه بپرد و از نردبان کمک بگیرد، سعی داشت مستقیما از دیوار به بالای بام بپرد!   بعد که دید نمی شود، راه خانه ما را پیش گرفت و بعد از گشتی که در آشپزخانه زد، به سمت دالان منتهی به درب خروجی به راه افتاد. اما آنجا نیز یک پرده مانع از عبور بچه گربه بود و او هم هنوز یاد نگرفته بود پرده را چطور کنار بزند! دوباره به حیاط برگشت و میو میو کنان چشم دوخت به برادر یا خواهرش که او نیز بچه بود و از بالای بام به دیوار روبرویی آمده بود و قصد کمک به او را داشت.

 

قصه کوتاه کنم، بعد از کمی جست و جو، بالأخره بچه گربه هه بالای بشکه پرید و بعد، از نردبان بالا رفت و به بالای بام پرید؛ ولی اگر برادر یا خواهرش در لحظه آخر با دستش او را نمی کشید چه بسا دوباره شاهد هنرنمایی بچه گربه می بودیم! از بازگشت بچه گربه به آغوش گرم خانواده اش که مطمئن شدم، رفتم که برم  قربون اون قد تو  اون خوبی بی حد تو  اون قلب پر از مهری که داری   مهری که داری!

تازه سرم را روی بالش گذاشته بودم که صدای دیگری بلند شد: گرومب ...  میووووووووو!