مرا بشنو!

سه شنبه ساعت هشت و نیم صبح

استاد: مثال دیگر،  Thyestes" ثای استس" (در افسانه یونان: فرزند پلوپس وبرادر اتریوس)  است.

من ( با صدای بلند برای اطمینان از این که درست شنیده ام یا نه): ثی استس؟

استاد اما گویی نشنیده است. بحث بعدی را شروع می کند!

 

سه شنبه ساعت ده و ده دقیقه صبح

استاد: کسی دیگر نمی خواهد در مورد این که چرا بچه ها در یادگیری زبان دوم، موفق تر از بزرگسالان هستند نظر بدهد؟

یکی از دانشجوها: استاد، یک دلیلش این است که ذهن بچه ها خالی است و آمادگی دریافت مطالب جدید در آنها،  بیشتر از بزرگسالان است.

من ( بی مقدمه و برای تکمیل حرف همکلاسی ام): ( بچه ها ) خلأ ذهنی دارند و راحت تر جذب می کنند.

استاد اما گویی نشنیده، همچنان به آن دانشجو چشم دوخته و فقط با او صحبت می کند!

 

سه شنبه ساعت یک و پنج دقیقه بعد از ظهر

می خواهم به خانه برگردم. هنگام سوار شدن به سرویس دانشگاه، یکی از دوستان را می بینم و با هم سوارمی شویم. می پرسم: شما هم به حجتیه می روید؟ می گوید: نه، کمی جلوتر، سه راهی، پیاده می شوم. کمی جلوتر اتوبوس توقف می کند تا چند نفر پیاده شوند. دوستم نگاهی به من می کند، دستش را دراز می کند و می گوید: خب، با اجازه تون! هنوز دستش در دستم است که اتوبوس به راه می افتد. داد می زنم: آقای راننده نگه دار! آقای راننده اتوبوس را متوقف می کند. اما دوستم خطاب به من می گوید: نه! من کمی جلوتر پیاده می شوم. دانشجوی جلویی ما خطاب به راننده می گوید: برو آقا. اما اتوبوس حرکت نمی کند. این بار من می گویم: برو آقای راننده. و راننده حرکت می کند... می بینید؟ آقای راننده، هم صدای مرا شنید که خواستم اتوبوس را نگه دارد و هم، تا من نگفتم دوباره به راه نیفتاد!