با گذشت یک ماه و نیم از آغاز سال تحصیلی، استاد مربوطه موفق به تصحیح دوباره ی برگه امتحانی من نشده است. ایشان که به نظر می رسد تمایلی به انجام این کار ندارد می گوید: این ترم نمره ی بالاتری به تو خواهم داد!
یکی از استادها در کلاس کتابی را معرفی کرد و گفت که این کتاب در کتاب خانه دانشگاه موجود است. وقتی به کتاب خانه مراجعه کردم گفتند که کتاب مذکور، سه سال است توسط یکی از استادها به امانت رفته و هنوز عودت داده نشده است!
یکی از استادها تعریف کرد که: در خارج از کشور، برای خرید رفته بودم که یک قلم رنگی ( ماژیک فسفری) توجهم را جلب کرد. از آن خوشم آمد وآن را به قیمت 10 یورو (ده هزار تومان) خریدم. یک روز که اینجا در کلاس دختران بودم ( توضیح این که در دانشگاه ما کلاس های دختران از پسران جداست) موبایلم زنگ زد و برای چند لحظه به بیرون از کلاس رفتم و این در حالی بود که قلم رنگی مذکور را روی میزم گذاشته بودم. اما وقتی برگشتم اثری از آن ندیدم!
در کلاس بودیم که از بیرون صدای ترانه بلند شد. استاد گفت: یکی برود به این کره خرها بگوید این صدا را قطع کنند. بعد که یکی از بچه های کلاس برای انجام این کار رفت گفت: البته می ترسم در آن دنیا این خر جلویم را بگیرد و بگوید به من توهین کردی! یکی از بچه ها گفت: استاد! امروز خیلی به خرها توهین می کنید؟ استاد جواب داد: من از شما معذرت می خوام! ببخشید!
همین استاد ما عقیده دارد: در دنیا فقط کسی خر نمی شود که تاریخ بداند. به قول ایرج میرزا:
بیچاره آن که گرفت دامن عقل و عاقل شد خوشبخت آن که کره خر آمد و خر برفت!
این جوک هم بی مناسبت با مطلب قبل نیست: کودکی در حضور پدرش به شخص شریفی توهین می کند.
پدر او از آن شخص محترم عذرخواهی کرده می گوید: تو را به خدا به دل نگیرید. این بچه هم مثل بچه خودتون می مونه، خره، نمی فهمه، شما ببخشیدش!
خوب، خیلی از استادها گفتم. حالال بگذارید از یک دانشجو برایتان بگویم. در دانشگاه ما چند دانشجوی نابینا نیز درس می خوانند. یکی از آنها یک شب به اتاق ما آمد تا هم اتاقی ما کاری برایش انجام دهد. من نیز مشغول تماشای تلویزیون بودم. تلویزیون کوچکی به ابعاد یک واکمن. این دانشجو تا وارد اتاق شد و صدای تلویزیون را شنید پرسید: این از این تلویزیون کوچیکاست؟ گفتم: بله، شما از کجا فهمیدید که این تلویزیونه؟ گفت: از صداش و ادامه داد: می تونم ببینمش؟ با تعجب پرسیدم: مگه شما می تونید ببینید؟ درصد بینایی تون چقدره؟ گفت: صفر. گفتم: پس چه جوری می خوای ببینیش؟ آهان! با دستات، آره؟ گفت: آره. و من تلویزیون را به او دادم و او مشغول دیدنش شد. هر از گاهی هم سؤالاتی راجع به آن می پرسید. مانند کسی که چشمان سالمی دارد و آن را واقعا می بیند.
سلام دوست عزیز
وبلاگ خوبی داری عزیز
ازاینکه وب این حقیر را لینک کردیبی نهایت ممنونم
حق یارت
سلام عزیز
ببخشید دیر اومدم سر بزنم
آخه کلی مشق داشتم
مطالبت مثل همیشه محشره
عشق واقعیتی است
ونه حقیقتی
که عشق را در هیچ کجا
حقی نیست
توفنده و شورنده و سوزنده
که می گدازاند اول جان را
و بعد تن را
ابتدایش شادی و انتهایش غم
داغی است بر دل
که سوزشی در جان دارد
و نرمشی در چشم
و
واماندگی را در لحظه دیدار
بیداد از این ماندگار ترین
و شیرین ترین خطای دل ...
ای غم از من نخواه تا برایت سرودی سبز بخوانم ... سبزه ها را تو خود در شب باران خشکاندی ... یادت نیست ؟ تو که ریشه در خون دوانده ای و بوسه بر گذر گاه اشک میزنی ... تو که میراث ازلی عشقی .. توکه برایم آغاز نوشته هایی ... نیم خیز های پروازم یادت نیست ؟ چشمهای دل را تا شماره آخر بازی کودکانه تو بستم .. توگفتی جرقه شوق می شود بر لبان سپیده امید .. یادت نیست ؟
یادت نیست که روز مهربان مرا آن روزی که هنوز تازه بود ... دود سنگین شبانه ات گرفت ؟ ... من کودکانه به دنبالش ندویدم چون زود تر از آمدنت شناختمت... ای غم چه بگویم که از آن روز هنوزهم هوا آلوده است ... تو گفتی برایم کوه استوار صبر می آوری .. . پس این کوه سنگین چرا می گوید بغض است ..چرا ؟
مگر این باغ گل از جنس تمنا برای چه بود ؟ توگفتی باغبانی زبر دستی ... پس چرا بذر های گندم عشق , خار هزار رنگ و جانسوز تردید شده اند ؟ چرا ؟ ....هر چه من در آغوش تلخ نگاهت خندیدم تو بازهم بر خنده من تاختی و تاختی ... ای غم اگر آن عهد آسمانی نبود قسم بر همان عهد ازل بر نگاهت می تاختم .
سلام عزیز
برای دومین بار اومدم وبلاگت
و متنت رو خوندم
با حال بود
نمی خوای یه سر به من بزنی؟