سالروز رحلت جانگداز امام خمینی (ره) و واقعه 15 خرداد تسلیت باد!
دومین مورد هم به همان زمانها برمیگردد. سر راه مدرسه ما کتابخانه ای بود که به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تعلق داشت. با برادرها و یکی دو تا از بچه محلها و همکلاسیها به عضویت آنجا درآمده بودیم. هر روز که به مدرسه میرفتیم، سر راه، به کتابخانه هم سری میزدیم و آنجا چه بهشتی بود. غرق کتابها میشدیم و یادمان میرفت که باید به مدرسه هم برویم. بوی کتابهای آنجا ما را دیوانه میکرد. بعد که ساعت را نگاه میکردیم میدیدیم الآن است که زنگ مدرسه را بزنند و سریع کیفمان را برمیداشتیم و دوان دوان به سوی مدرسه میرفتیم. زنگ که زده میشد، دیرآمده ها را نگه میداشتند تا آقای ناظم از آنها احوالپرسی کند! البته ما هیچ وقت با آقا ناظم دست نمیدادیم بلکه با چوب ایشان دست میدادیم و چه دست دادنی بود! نه یکی، نه دوتا، میزد چهار تا چهار تا!